-
نویسنده
جبران خلیل جبران
-
مترجم
محمد ابراهیم کاوری
-
تعداد صفحات
۹۱
-
سال انتشار
۱۹۱۲
بالهای شکسته
آغاز داستان
ای مردم، شما آغاز جوانی را به یاد دارید، از بازگشت آن خوشحال و از سپری شدن آن اندوهگینید؛ اما من همچون بندهای آزادشده از زندانم که دیوارها و زنجیرهای زندان خود را به یاد دارد، آن دوران را به یاد میآورم.
شما سالهایی بعد از دوران طفولیت را دوران طلایی مینامید، دورانی که به مشکلات و سختیهای روزگار میگذرد ریشخند میزند و از همه مشکلات و مشغولیتها میگذرد، همانگونه که زنبور، مردابهای پلید را درمینوردد و به باغهای سبز و خرم روانه میشود. ولی من دوران جوانیام را روزگار دردهای پنهان مینامم.
دردهایی که در درون دلم سنگینی گزیدهاند و همچون طوفان در اطراف دلم به خروش میافتند و با نمو آن رشد میکنند و هیچ دریچهای نمییابند که از آن بهسوی عالم معرفت و شناخت وارد شوند تا اینکه عشق بهسوی آن (دلم) آمد و درهایش را گشود و زوایای آن را روشن کرد. عشق زبانم را گشود و سخن گفتم، پلکهایم را شکافت و گریه کردم، حنجرهام را باز کرد و آه کشیدم و گله کردم. ای مردم، شما باغها و کشتزارها و میدانهایی را که شاهد بازیها و کارهای پاک شما بودند، به یاد دارید.
درباره کتاب
هر جوانی در بهار زندگیاش سلمی کرامهای دارد که در هنگام غفلتش به سراغ او میآید و بهتنهاییاش معنایی شاعرانه میدهد و وحشت را مأنوس و سکوت شبهایش را آمیخته با آهنگ میسازد.
در پندهای کتابها و تأثیرات طبیعت سرگردان بودم که ناگهان عشق از لبان سلمی در گوش دلم نواخته شد و زندگی سرد و فقیرانهام را مانند روزگار آدم در بهشت نمود. ناگهان سلمی را همچون ستونی از نور در برابرم ایستاده دیدم…